بسم رب الشهدا
گل تباران
بارگاهت جلوه گاه طارم مینا رضا
آستانت آسمانى کهکشان آرا رضا
مهر از ماه جمالت چشمه اى گیتى فروز
ماه از مهر رخت آیینه اى رخشا رضا
گل تباران مست از بوى دل آویز تواند
اى نسیم گلشن کویت طراوت زا رضا
راهیان راه عشقت کاروان در کاروان
ساکنان کوى شوقت واله و شیدا رضا
چرخ مینایى خبر دارد که در مهتاب شوق
ژاله مى بارم مدام از دیده چون مینا رضا
واصلان آستانت از دو عالم بى نیاز
عارفان را بارگاهت قاف استغنا رضا
نارسا طبعم نیارد گفت وصفت را که هست
شعر «صائم» قطره و اوصاف تو دریا رضا
زندگانى حضرت امام رضا(ع) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگیز که دل شیفتگان را مىبرد . از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار ـ که بر اساسمنابع موثق تدوین یافته ـ چند داستان برگزیدهایم که تقدیم عاشقان اهل بیت مىکنیم.
راوى: ابو هاشم جعفرى
به سخنان امام گوش مىدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مىکرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمى آب بیاورید !»خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند وبعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم. نه! نمىشد. اصلا نمىتوانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگىام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهرهام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمى آرد و شکر و آب بیاورید.»وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمىدانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(ع) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم. ـشربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگىات را از بین مىبرد.